.

چقدر دوست داشتم ببینمت، چقدر خوب شد تو اومدی، شبیه قدیم زیر برفی سفید و البته خنده، خنده‌هات کو؟

ببین؛ بی‌نهایت ذره‌ی بی‌قرار، می‌چرخیم دور هم می‌شیم روزگار، با رویا می‌سازیم مسیرمونو، مگه نه عزیزم؟ رویاهات کو؟

با پاهام میرم سمت هرچی دلم بخواد، با دستام منم که میگم چی، چه شکلی دراد، یه روز دوستی داشتم با همچین باوری؛ رفیق قدیمی من، دست و پات کو؟

  • نظرات [ ۰ ]
    • ~* 𝟎𝟑𝟕
    • پنجشنبه ۱۵ ارديبهشت ۰۱

    شبح

    هراسانم. 

    یک روز بد دیگر گذشت و به خانه برگشتم اما تو نبودی؛ خیلی وقت است که نمی‌بینمت، خیلی وقت است که نیستی. یادم می‌آید که دستانم را گرفتی و من در آن لحظه حس کردم نامه طولانی و بدخطی هستم که بالاخره یک نفر شروع به خواندنش کرده، سایه‌ای بودم که پذیرای آتش گرفتن کبریتت شدم، قبل از تو من خندیدن را بلد نبودم، لذت بردن را هم؛ اما تو آمدی و دستم را گرفتی. 

    دستم را گرفتی؟

    وارد خانه شدم اما دیگر نیستی، نفسم می‌گیرد و احساس می‌کنم گل رزی هستم که شروع به پژمرده شدن می‌کند. من در حال پژمردگی بودم اما تو آمدی و نجاتم دادی، سپس مرا تنها گذاشتی و حالا برگ‌هایم درحال زرد شدن هستند، من درخت همدمم را از دست دادم، خیلی وقت است که اینجا بارانی نمی‌بارد و ابر همیشه جلوی خورشید را گرفته. اوضاع نزاری دارم و دیگر نمی‌توانم بمیرم، فقط برگ‌هایم زرد می‌شوند. 

    من هیچوقت قرار نبود که قهرمان باشم، هیچوقت شخصیت اصلی داستانی نبودم و داستانم خسته‌کننده‌تر از چیزی بود که بتوانم خود را یک شرور بدانم. می‌بینی؟ من نه شخصیت اصلی‌ بودم و نه یک شخصیت غیرقابل بازی، نه خورشید بودم و نه ماه، نه روز و نه شب، همیشه چیزی بین این‌ها بودم. حس میکنم قرار بود همینطور که تمام تنم خاکستری می‌شود بمیرم اما تو نگذاشتی، قبل از اینکه تبدیل به یک انسان بشوم هم گذاشتی و رفتی. انسان هیچوقت دلتنگ چیزی نمی‌شود که هیچوقت نداشته. اما من تو را داشتم، داشتم. دیگر ندارم. 

    احساس انسان بودن ندارم، اما مرده هم نیستم. کم‌کم در حال محو شدنم اما می‌دانم که هیچوقت محو نمی‌شوم، هیچوقت یک جا نمی‌ایستم و به راهم ادامه می‌دهم. درست مثل یک ماشین. 

    دیگر نمی‌خندم، دیگر سعی نمی‌کنم به دیگران اعتماد کنم، دیگر تلاش نمی‌کنم که مثل بقیه شوم، دلیلی برایش ندارم. به چشمانم که نگاه کنی صدای شکستن شیشه می‌شنوی، دستانم خیلی وقت است که در انتظار تو سرد شده، نفسم خیلی وقت است که سنگینی می‌کند. دیگر تلاش نمی‌کنم که محو نباشم؛ این طبیعت بعضی انسان‌هاست که اینگونه باشند و تو خیلی وقت است که اینجا نیستی تا جلویم را بگیری.

  • نظرات [ ۳ ]
    • ~* 𝟎𝟑𝟕
    • جمعه ۲۳ تیر ۰۲

    به دنبال فرا رسیدن شب هستم.

    تو وجود نداری. یک پوسته‌ی خالی، یک کپی از دیگران، جنس شکستنی و دست دوم، شیشه‌ای هستی که در پایان زندگی‌ات از ارتفاعی میفتی و میشکنی. تمام می‌شوی.

    دیروز بهت گفتم که بخندی، زیاد بخندی، چون زمستان دارد می‌رسد و باید ذخیره و آذوقه‌ی کافی داشته باشیم، زمستان سردی خواهد بود و من به تو نیاز دارم، به تماس با پوستت، به صدای گرم خنده‌هایت که یخ زمستان را آب می‌کند، صدایت که می‌پیچد در گوش‌هایم. زمستان سردی خواهد بود و کسانی که عاشق نیستند می‌میرند.

    ای کاش من هم عاشق نبودم. کاش هیچوقت نمی‌دیدمت و در این زمستان می‌مردم.

    انگار خالی شدم و دیگر در این دنیا وجود ندارم، شبیه شبحی شدم که در اطراف می‌گردد، غم دارد و اندوه وارد وجودش شده، حتی نمی‌دانم که دیگر باید چکار بکنم، به چه کس یا چه چیزی پناه ببرم و مثل اینکه دیگر مشکلی با این موضوع ندارم، کم‌کم دارم محو می‌شم و مثل قبل به اطرافم چنگ نمی‌اندازم، تسلیم نشدم، فقط می‌دانم که تبدیل به یک شبح شدن راحت‌تر است. حتی دیگر نمی‌خواهم بمیرم؛ کم‌کم دارم بزرگ می‌شوم و اکنون می‌فهمم که می‌خواهم بقیه‌ی زندگی‌ام را در دشت گل‌ها بگذرانم. تنها، ساکت و بدون اینکه هیچ آدمی جلو رویم آفتابی شود.

    نگرانم نباش نازارکم. زندگی همین است دیگر، و من بلند می‌شوم. همیشه بلند شدم، باز هم بلند می‌شوم. این ابرقدرتم بود، یادت که نرفته؟ حتی اگر پر از غم باشم بازم همان کاری را که باید انجام می‌دهم، باز هم بلند می‌شوم.

     

    +عنوان متن الهام گرفته شده از تهوع، ژان پل سارتر.

    + به یاد احمدرضا احمدی، شاعر شعمدانی‌ها که همین امروز فوت شد و یه قسمت از شعرشون رو هم توی این متن استفاده کردم.

    «بخند!

    بسیار بخند!

    باید برای زمستان

    ذخیره‌ی کافی داشته باشیم.»

  • نظرات [ ۲ ]
    • ~* 𝟎𝟑𝟕
    • سه شنبه ۲۰ تیر ۰۲

    .

    درمورد یه آدم تقریبا مهم تو زندگیم با والری صحبت کردم. آخرش به این جمله رسید که:

    تو سگ کی باشی که من برات نامه بنویسم؟

    .

    هر بار که مینویسم یه تیکه از روحمو جا میذارم. توی نوشته‌ها.

    .

    به پیتر فکر میکنم، به زندگی‌ای که توی جادوگران داشت و حالا میفهمم وقتی طرف می‌گفت شخصیت رول‌پلیش جزوی از خودش شده از چی صحبت می‌کرد. وقتی وارد اکانتم شدم و با لرد صحبت کردم حس کردم یه تیکه ازم برگشت.

    .

    راهی نداره، باید دوباره بلند شی.

    .

    پنی پنی پنی.

    • عشق کتاب ✩·̩̩̥͙
    • جمعه ۳ تیر ۰۱

    .

    سوالی که پیش میاد اینه که چرا احساس راحتی نمیکنم؟

    .

    حالا میتونی راحت باشی، هیچکس اینجا نیست. بشین.

    .

    کاشکی ساکت شن. به سکوت نیاز دارم. میخوام سکوت وارد روح و رگ و استخونام بشه.

    .

    ممنونم که قراره با هم بزرگ بشیم.

    .

    «من معلقم. به هیچ جا تعلق ندارم. هیچ جا هم به من تعلق نداره.»

    .

    این شروع یه دوره‌ی جدیده.

    • عشق کتاب ✩·̩̩̥͙
    • جمعه ۳ تیر ۰۱

    .

    یه صحنه‌ای از سریال لوکی، موبیوس با تمسخر سر لوکی داد میزنه تو انقدر نارسیسیست و مغروری که عاشق یه نسخه دیگه از خودت توی دنیای موازی شدی.

    .

    دوست دارم رسالت باشکوهمو پیدا کنم. ولی کجاست؟

    .

    If it was going to kill you boy, it would have by now

    will wood-

    .

    تو همیشه از غرق شدن می‌ترسیدی، حالا باید دست و پا بزنی و با چنگ و دندون به خاک اطراف مردابت چنگ بزنی تا یه وقت دوباره نمیری.

    .

    اضطراب نفرین افرادی مثل مائه. تو از درون خرابی. هیچ چیز نمیتونه درستش کنه و آخرش تنها میمونی؛ همونجور که به خودت می‌پیچی.

    .

    جایی که بهش تعلق داریم.

    • عشق کتاب ✩·̩̩̥͙
    • جمعه ۳ تیر ۰۱

    نازار

    نازار من،

    همیشه در رنج به سر می‌برم، مقصرش کسی نیست، وجودیتم دلیل رنج من است، رنجی که می‌جوشد و دست و پایم را می‌گیرید، در قلبم می‌نشیند. می‌گندد. زوال تنفر و درد. نمی‌توانم کاری بکنم و فقط می‌توانم رنج بکشم؛ عزیزکم، تو می‌شناسی کسانی که تمامشان دلیل رنجشان باشد؟ دیدی چگونه در خود فرو می‌ریزند، رنج می‌بینند و رنج می‌دهند؟ چگونه نومیدانه غرق می‌شوند و کس جلودارشان نیست؟ کسی نمی‌تواند نجاتشان دهد؟ دردشان اصیل است؛ تنها چیزی از آن اطمینان دارم.

    از زمانی که با مفهوم رنجی از خود آشنا شدم همیشه برایم سوال بود که چگونه نمی‌شکنند؟ چگونه چکه‌چکه نمی‌کنند؟ چگونه فریاد نمی‌کشند، لبخندی محزون می‌زنند و ادامه می‌دهند؟ ناسلامتی بار دنیا رو دوششان است، چگونه می‌توان درک کرد که "رنج همیشه همراهت است، نمیتوانی خود را نجات دهی چون تو خود دلیل رنجی." و سالم ماند؟

    دلم برایت تنگ شده، امروز عصر مثل عصرهای جمعه بود، برایت چایی ریختم، نبودی، چایی سرد شد. عشقت به من معنی می‌دهد، وجودت به من معنی می‌دهد و من خود را در تو دیدم، برایت تند تند می‌نویسم تا جواب دهی، جواب‌هایت مرا امید است، اینکه برای چند دقیقه به من فکر می‌کردی و برای من می‌نوشتی برایم شوق است، وجودت اندوه مرا رنگ می‌دهد و لبخندت.

    لبخندت.

     

    +

    نازار در زبان کردی، لری و لکی به معنای پر از ناز است و  اگر بخواهند قربان صدقه کسی بروند نازارم و نازارکم صدایش می‌کنند. در اصل همان نازآر است ولی آی باکلاه حذف شده و بی‌مکث و نرم به کار می‌رود.

  • نظرات [ ۷ ]
    • ~* 𝟎𝟑𝟕
    • پنجشنبه ۲۹ ارديبهشت ۰۱

    احساس می‌کنم دارم می‌شکنم، و به زمین می‌افتم.

    دنیا جای خوبی نیست، هیچوقت نبوده و هیچوقت قرار نیست به جای خوبی تبدیل شود؛ خدای مهربان، عاشق و خالق انسان، ما را از بهشت خودش به زمین راند، انسان‌ها هم در سایه‌ی کثیف نفرت و طمع، با هم جنگیدند و ما دور از همدیگر با افکاری متفاوت به دنبال اندکی توجه و عشق زندگی کردیم، عشقی که نه از طرف خالق به مخلوق داده می‌شد، نه از طرف مخلوق به مخلوق. ما همیشه تنها بودیم و تنهایی نفرینی بود که از زمان رانده شدنمان توسط خود خالقمان گریبان‌گیر ما شد.

    دیشب وقتی از کنار آدم‌ها رد می‌شدم سیاهی را دیدم. دیدم که تنهایی جوهره وجود انسان است، در خون و روحمان جریان دارد، زیر پوستمان می‌خزد و به قلبمان رسوخ می‌کند. ما همیشه تنهاییم.

    خسته می‌شوم، اندوه در خستگی‌ام رنگ می‌بازد، زیر غبار غم کدر می‌شوم و آرام آرام در خودم خفه؛ باز نمایش تکراری رنج وجودیتم، باز نمایش تکراری زندگی خسته‌کننده‌ای که رهایم نمی‌کند؛ درد در اطرافم پخش می‌شود و بدنم تاب نمی‌آورد. حالا که نگاه می‌کنم می‌فهمم چقدر ارزش والا و شریف بودن نژادمان بی‌معناست.

     

    عنوان از دوقلوهای یخی، نوشته اس. کی. ترماین.

  • نظرات [ ۲ ]
    • ~* 𝟎𝟑𝟕
    • شنبه ۲۴ ارديبهشت ۰۱

    «درماندگی، دیگر ادامه زندگی ممکن نیست.»

    اگر بخواهم راستش را بگویم، دیگر نمی‌توانم، توانایی ادامه دادن و «توانستن» را ندارم؛ تمام وجودم پر شده از تاریکی و اندوه، پر شده از تنفر، حسادت، و مرگ.

    تنها کاری که ازم بر می‌آمد نشستن روی تخت و نگاه کردن به روبرویم بود؛ جوری که امید من و محرک من از همین لحظات جان گرفته بودند. فرار از تمامی ترس‌ها و ناامیدی‌ها. اما حالا قادر به انجام دادن همین هم نیستم، بدن خودم برای ذهن و روحم و راحت نیست و حس میکنم درونم پر از سیاهی شده و روحم در تلاش برای از بین بردن سیاهی، خودش را به دیواره جسمم می‌کوبد، جسمم ناآرام می‌شود، حالت تهوع می‌گیرم و برای پیدا کردن دلیل تلاش می‌کنم. دلیلی برای نجات خودم.

    اما متاسفم که باید خبر دهم، پیدا نمی‌شود، دلیلی نیست، دلیلی ندارم، دلیلی ندارم که از فردا تصمیم گیرم خود را هدر ندهم، دلیلی ندارم که تلاش کنم، دلیلی ندارم که سعی کنم کمی به خودم کمک کنم. گویی من و من از هم دور افتاده‌ایم، اندیشه‌های متناقض داریم و دیگر به همدیگر تعلق نداریم. من خسته شده‌ام، از خودم جدا شده‌ام و از دیگران، درماندگی‌ای جبران ناپذیر دارم و دیگر نمی‌توانم به زندگی ادامه دهم.

     

    +عنوان از شایو، نوشته اوسامو دازای.

    +یه قسمت دیگه از ادامه متن توی کامنتاست، می‌تونین بخونین. نمی‌خواستم مفهوم کلی متن رو خراب کنه.

  • نظرات [ ۶ ]
    • ~* 𝟎𝟑𝟕
    • شنبه ۱۷ ارديبهشت ۰۱

    گفتم شما به امیدوار بودن معتاد شده‌اید، صبح که بلند می‌شوید مثل کلاه و پیراهن و سنجاق کروات امیدواری‌تان را هم می‌پوشید.

    به زیر چشمام دست زدم و به جای خون، رد نقره‌ای رو دیدم که پر شده بود، انگشت نقره‌ایمو نزدیک آوردم و بوی نقره رو حس کردم، جلوی آینه دویدم و خودمو دیدم که این دفعه به جای اشک و یا حتی خون، از چشمام رد نقره‌ای رنگی می‌اومد، با اینکه میدونستم نباید اینکارو می‌کردم ترسیدم، مضطرب شدم و سعی کردم متوقفش کنم. «دوباره نه، دوباره نه، چرا انقدر مزخرفی!»

    و اتفاق افتاد، همه‌چیز محو شد، صداها کمرنگ شد، بدنم سست شدم و صدای قلبم بلندتر از همیشه زد، سعی کردم نفس بکشم ولی نتونستم، سعی کردم باهاش مقابله کنم ولی نتونستم، بدنم شروع کرد به درد گرفتن، قلبم بیشتر خون پمپاژ کرد و تموم احساسات بهم حمله کردن، سست شدم، روی زانوهام افتادم و بدون هیچ مقاومتی روی زمین پرت شدم.

    اشک نقره‌ای روی زمین چکید، احساسات حمله کردن و من هیچ‌ کاری نمی‌تونستم بکنم.

     

    -عنوان از کتاب نیمه‌ی تاریک ماه، هوشنگ گلشیری.

    -برای طرح نقره‌ای یه چیزی مثل کاستوم نقره‌ای جسیِ د نیبرهود مد نظرم بود.

  • نظرات [ ۳ ]
    • ~* 𝟎𝟑𝟕
    • يكشنبه ۱۱ ارديبهشت ۰۱

    زندگی امریست غیرقابل اجتناب و سخت. کسی هست که در حقم یه لطفی رو انجام بده؟

    از چشمام خون می‌اومد ولی اهمیتی نمی‌دادم، دستمو بردم جلو و خودمو روی زمین کشیدم، نمی‌تونستم ببینم و چشمام می‌سوخت؛ همه‌چیز محو شده بود، بدنم درد می‌کرد نفسم بالا نمی‌اومد جوری که آرزوم بود همین الان به دردناک‌ترین شکل ممکن بمیرم، وجودم برای خودم سخت شده بود، همه چیز بیش از حد بود و هیچ چیزی بر وفق مراد پیش نمی‌رفت، قلبم آتیش گرفته بود و بدنم می‌سوخت، دستام یخ کرده بود.

    از چشمام خون می‌اومد، ناامید شدم. نشستم و آرزو کردم بمیرم. ولی فردا صبحش با رد خون خشک شده از چشمام بیدار شدم.

  • نظرات [ ۰ ]
    • ~* 𝟎𝟑𝟕
    • يكشنبه ۱۱ ارديبهشت ۰۱
    «سینه‌ام را نوازش کرد. مرا تنگ در آغوش گرفت و بوسید، و بعد رهایم کرد. اجازه داد تا سقوط کنم. چرا؟ چرا مرا نخواست؟»