اگر بخواهم راستش را بگویم، خستهام، دوست دارم در آغوشم بگیری، دستت را لا به لای موهایم بگذاری و کاری کنی که فکر کنم امن هستی، گرمای تنت را حس کنم و چشمانم را جوری ببندم که انگار هیچوقت مرگ نمیخواستم، انگار که هیچوقت سیاهی اطرافم را فرا نگرفته بود، جوری که گرمای تنت مرهمی بشود بر زخمهای روحم.
دستانم رو بگیری و فرار کنیم جوری که هیچکس نبودیم. هیچوقت وجود نداشتیم، برویم در کلبهای چیزی زندگی کنیم، سیگار بکشیم و باغبانی کنیم و من فراموش کنم که چقدر دلتنتگ وجودت هستم،
گاهی آدم دلتنگ انسانی میشود که هیچوقت نداشته. گاهی دلتنگت میشوم.
+عنوان از کتاب جاناتان مرغ دریایی.