اگر بخواهم راستش را بگویم، دیگر نمی‌توانم، توانایی ادامه دادن و «توانستن» را ندارم؛ تمام وجودم پر شده از تاریکی و اندوه، پر شده از تنفر، حسادت، و مرگ.

تنها کاری که ازم بر می‌آمد نشستن روی تخت و نگاه کردن به روبرویم بود؛ جوری که امید من و محرک من از همین لحظات جان گرفته بودند. فرار از تمامی ترس‌ها و ناامیدی‌ها. اما حالا قادر به انجام دادن همین هم نیستم، بدن خودم برای ذهن و روحم و راحت نیست و حس میکنم درونم پر از سیاهی شده و روحم در تلاش برای از بین بردن سیاهی، خودش را به دیواره جسمم می‌کوبد، جسمم ناآرام می‌شود، حالت تهوع می‌گیرم و برای پیدا کردن دلیل تلاش می‌کنم. دلیلی برای نجات خودم.

اما متاسفم که باید خبر دهم، پیدا نمی‌شود، دلیلی نیست، دلیلی ندارم، دلیلی ندارم که از فردا تصمیم گیرم خود را هدر ندهم، دلیلی ندارم که تلاش کنم، دلیلی ندارم که سعی کنم کمی به خودم کمک کنم. گویی من و من از هم دور افتاده‌ایم، اندیشه‌های متناقض داریم و دیگر به همدیگر تعلق نداریم. من خسته شده‌ام، از خودم جدا شده‌ام و از دیگران، درماندگی‌ای جبران ناپذیر دارم و دیگر نمی‌توانم به زندگی ادامه دهم.

 

+عنوان از شایو، نوشته اوسامو دازای.

+یه قسمت دیگه از ادامه متن توی کامنتاست، می‌تونین بخونین. نمی‌خواستم مفهوم کلی متن رو خراب کنه.