دوست دارم زندگیم به جریان اصلی خودش برگرده ولی نمیتونم. زمین خوردم. نمیتونم بلند شم.
دوست دارم زندگیم به جریان اصلی خودش برگرده ولی نمیتونم. زمین خوردم. نمیتونم بلند شم.
نگاه کردن به طلوع خورشید این حس رو میده که انگار تو تنها آدم زنده و بیدار جهانی.
اگر بخواهم راستش را بگویم، خستهام، دوست دارم در آغوشم بگیری، دستت را لا به لای موهایم بگذاری و کاری کنی که فکر کنم امن هستی، گرمای تنت را حس کنم و چشمانم را جوری ببندم که انگار هیچوقت مرگ نمیخواستم، انگار که هیچوقت سیاهی اطرافم را فرا نگرفته بود، جوری که گرمای تنت مرهمی بشود بر زخمهای روحم.
دستانم رو بگیری و فرار کنیم جوری که هیچکس نبودیم. هیچوقت وجود نداشتیم، برویم در کلبهای چیزی زندگی کنیم، سیگار بکشیم و باغبانی کنیم و من فراموش کنم که چقدر دلتنتگ وجودت هستم،
گاهی آدم دلتنگ انسانی میشود که هیچوقت نداشته. گاهی دلتنگت میشوم.
+عنوان از کتاب جاناتان مرغ دریایی.