۲ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

شبح

هراسانم. 

یک روز بد دیگر گذشت و به خانه برگشتم اما تو نبودی؛ خیلی وقت است که نمی‌بینمت، خیلی وقت است که نیستی. یادم می‌آید که دستانم را گرفتی و من در آن لحظه حس کردم نامه طولانی و بدخطی هستم که بالاخره یک نفر شروع به خواندنش کرده، سایه‌ای بودم که پذیرای آتش گرفتن کبریتت شدم، قبل از تو من خندیدن را بلد نبودم، لذت بردن را هم؛ اما تو آمدی و دستم را گرفتی. 

دستم را گرفتی؟

وارد خانه شدم اما دیگر نیستی، نفسم می‌گیرد و احساس می‌کنم گل رزی هستم که شروع به پژمرده شدن می‌کند. من در حال پژمردگی بودم اما تو آمدی و نجاتم دادی، سپس مرا تنها گذاشتی و حالا برگ‌هایم درحال زرد شدن هستند، من درخت همدمم را از دست دادم، خیلی وقت است که اینجا بارانی نمی‌بارد و ابر همیشه جلوی خورشید را گرفته. اوضاع نزاری دارم و دیگر نمی‌توانم بمیرم، فقط برگ‌هایم زرد می‌شوند. 

من هیچوقت قرار نبود که قهرمان باشم، هیچوقت شخصیت اصلی داستانی نبودم و داستانم خسته‌کننده‌تر از چیزی بود که بتوانم خود را یک شرور بدانم. می‌بینی؟ من نه شخصیت اصلی‌ بودم و نه یک شخصیت غیرقابل بازی، نه خورشید بودم و نه ماه، نه روز و نه شب، همیشه چیزی بین این‌ها بودم. حس میکنم قرار بود همینطور که تمام تنم خاکستری می‌شود بمیرم اما تو نگذاشتی، قبل از اینکه تبدیل به یک انسان بشوم هم گذاشتی و رفتی. انسان هیچوقت دلتنگ چیزی نمی‌شود که هیچوقت نداشته. اما من تو را داشتم، داشتم. دیگر ندارم. 

احساس انسان بودن ندارم، اما مرده هم نیستم. کم‌کم در حال محو شدنم اما می‌دانم که هیچوقت محو نمی‌شوم، هیچوقت یک جا نمی‌ایستم و به راهم ادامه می‌دهم. درست مثل یک ماشین. 

دیگر نمی‌خندم، دیگر سعی نمی‌کنم به دیگران اعتماد کنم، دیگر تلاش نمی‌کنم که مثل بقیه شوم، دلیلی برایش ندارم. به چشمانم که نگاه کنی صدای شکستن شیشه می‌شنوی، دستانم خیلی وقت است که در انتظار تو سرد شده، نفسم خیلی وقت است که سنگینی می‌کند. دیگر تلاش نمی‌کنم که محو نباشم؛ این طبیعت بعضی انسان‌هاست که اینگونه باشند و تو خیلی وقت است که اینجا نیستی تا جلویم را بگیری.

  • نظرات [ ۳ ]
    • ~* 𝟎𝟑𝟕
    • جمعه ۲۳ تیر ۰۲

    به دنبال فرا رسیدن شب هستم.

    تو وجود نداری. یک پوسته‌ی خالی، یک کپی از دیگران، جنس شکستنی و دست دوم، شیشه‌ای هستی که در پایان زندگی‌ات از ارتفاعی میفتی و میشکنی. تمام می‌شوی.

    دیروز بهت گفتم که بخندی، زیاد بخندی، چون زمستان دارد می‌رسد و باید ذخیره و آذوقه‌ی کافی داشته باشیم، زمستان سردی خواهد بود و من به تو نیاز دارم، به تماس با پوستت، به صدای گرم خنده‌هایت که یخ زمستان را آب می‌کند، صدایت که می‌پیچد در گوش‌هایم. زمستان سردی خواهد بود و کسانی که عاشق نیستند می‌میرند.

    ای کاش من هم عاشق نبودم. کاش هیچوقت نمی‌دیدمت و در این زمستان می‌مردم.

    انگار خالی شدم و دیگر در این دنیا وجود ندارم، شبیه شبحی شدم که در اطراف می‌گردد، غم دارد و اندوه وارد وجودش شده، حتی نمی‌دانم که دیگر باید چکار بکنم، به چه کس یا چه چیزی پناه ببرم و مثل اینکه دیگر مشکلی با این موضوع ندارم، کم‌کم دارم محو می‌شم و مثل قبل به اطرافم چنگ نمی‌اندازم، تسلیم نشدم، فقط می‌دانم که تبدیل به یک شبح شدن راحت‌تر است. حتی دیگر نمی‌خواهم بمیرم؛ کم‌کم دارم بزرگ می‌شوم و اکنون می‌فهمم که می‌خواهم بقیه‌ی زندگی‌ام را در دشت گل‌ها بگذرانم. تنها، ساکت و بدون اینکه هیچ آدمی جلو رویم آفتابی شود.

    نگرانم نباش نازارکم. زندگی همین است دیگر، و من بلند می‌شوم. همیشه بلند شدم، باز هم بلند می‌شوم. این ابرقدرتم بود، یادت که نرفته؟ حتی اگر پر از غم باشم بازم همان کاری را که باید انجام می‌دهم، باز هم بلند می‌شوم.

     

    +عنوان متن الهام گرفته شده از تهوع، ژان پل سارتر.

    + به یاد احمدرضا احمدی، شاعر شعمدانی‌ها که همین امروز فوت شد و یه قسمت از شعرشون رو هم توی این متن استفاده کردم.

    «بخند!

    بسیار بخند!

    باید برای زمستان

    ذخیره‌ی کافی داشته باشیم.»

  • نظرات [ ۲ ]
    • ~* 𝟎𝟑𝟕
    • سه شنبه ۲۰ تیر ۰۲
    «سینه‌ام را نوازش کرد. مرا تنگ در آغوش گرفت و بوسید، و بعد رهایم کرد. اجازه داد تا سقوط کنم. چرا؟ چرا مرا نخواست؟»