۹ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

نازار

نازار من،

همیشه در رنج به سر می‌برم، مقصرش کسی نیست، وجودیتم دلیل رنج من است، رنجی که می‌جوشد و دست و پایم را می‌گیرید، در قلبم می‌نشیند. می‌گندد. زوال تنفر و درد. نمی‌توانم کاری بکنم و فقط می‌توانم رنج بکشم؛ عزیزکم، تو می‌شناسی کسانی که تمامشان دلیل رنجشان باشد؟ دیدی چگونه در خود فرو می‌ریزند، رنج می‌بینند و رنج می‌دهند؟ چگونه نومیدانه غرق می‌شوند و کس جلودارشان نیست؟ کسی نمی‌تواند نجاتشان دهد؟ دردشان اصیل است؛ تنها چیزی از آن اطمینان دارم.

از زمانی که با مفهوم رنجی از خود آشنا شدم همیشه برایم سوال بود که چگونه نمی‌شکنند؟ چگونه چکه‌چکه نمی‌کنند؟ چگونه فریاد نمی‌کشند، لبخندی محزون می‌زنند و ادامه می‌دهند؟ ناسلامتی بار دنیا رو دوششان است، چگونه می‌توان درک کرد که "رنج همیشه همراهت است، نمیتوانی خود را نجات دهی چون تو خود دلیل رنجی." و سالم ماند؟

دلم برایت تنگ شده، امروز عصر مثل عصرهای جمعه بود، برایت چایی ریختم، نبودی، چایی سرد شد. عشقت به من معنی می‌دهد، وجودت به من معنی می‌دهد و من خود را در تو دیدم، برایت تند تند می‌نویسم تا جواب دهی، جواب‌هایت مرا امید است، اینکه برای چند دقیقه به من فکر می‌کردی و برای من می‌نوشتی برایم شوق است، وجودت اندوه مرا رنگ می‌دهد و لبخندت.

لبخندت.

 

+

نازار در زبان کردی، لری و لکی به معنای پر از ناز است و  اگر بخواهند قربان صدقه کسی بروند نازارم و نازارکم صدایش می‌کنند. در اصل همان نازآر است ولی آی باکلاه حذف شده و بی‌مکث و نرم به کار می‌رود.

  • نظرات [ ۷ ]
    • ~* 𝟎𝟑𝟕
    • پنجشنبه ۲۹ ارديبهشت ۰۱

    احساس می‌کنم دارم می‌شکنم، و به زمین می‌افتم.

    دنیا جای خوبی نیست، هیچوقت نبوده و هیچوقت قرار نیست به جای خوبی تبدیل شود؛ خدای مهربان، عاشق و خالق انسان، ما را از بهشت خودش به زمین راند، انسان‌ها هم در سایه‌ی کثیف نفرت و طمع، با هم جنگیدند و ما دور از همدیگر با افکاری متفاوت به دنبال اندکی توجه و عشق زندگی کردیم، عشقی که نه از طرف خالق به مخلوق داده می‌شد، نه از طرف مخلوق به مخلوق. ما همیشه تنها بودیم و تنهایی نفرینی بود که از زمان رانده شدنمان توسط خود خالقمان گریبان‌گیر ما شد.

    دیشب وقتی از کنار آدم‌ها رد می‌شدم سیاهی را دیدم. دیدم که تنهایی جوهره وجود انسان است، در خون و روحمان جریان دارد، زیر پوستمان می‌خزد و به قلبمان رسوخ می‌کند. ما همیشه تنهاییم.

    خسته می‌شوم، اندوه در خستگی‌ام رنگ می‌بازد، زیر غبار غم کدر می‌شوم و آرام آرام در خودم خفه؛ باز نمایش تکراری رنج وجودیتم، باز نمایش تکراری زندگی خسته‌کننده‌ای که رهایم نمی‌کند؛ درد در اطرافم پخش می‌شود و بدنم تاب نمی‌آورد. حالا که نگاه می‌کنم می‌فهمم چقدر ارزش والا و شریف بودن نژادمان بی‌معناست.

     

    عنوان از دوقلوهای یخی، نوشته اس. کی. ترماین.

  • نظرات [ ۲ ]
    • ~* 𝟎𝟑𝟕
    • شنبه ۲۴ ارديبهشت ۰۱

    «درماندگی، دیگر ادامه زندگی ممکن نیست.»

    اگر بخواهم راستش را بگویم، دیگر نمی‌توانم، توانایی ادامه دادن و «توانستن» را ندارم؛ تمام وجودم پر شده از تاریکی و اندوه، پر شده از تنفر، حسادت، و مرگ.

    تنها کاری که ازم بر می‌آمد نشستن روی تخت و نگاه کردن به روبرویم بود؛ جوری که امید من و محرک من از همین لحظات جان گرفته بودند. فرار از تمامی ترس‌ها و ناامیدی‌ها. اما حالا قادر به انجام دادن همین هم نیستم، بدن خودم برای ذهن و روحم و راحت نیست و حس میکنم درونم پر از سیاهی شده و روحم در تلاش برای از بین بردن سیاهی، خودش را به دیواره جسمم می‌کوبد، جسمم ناآرام می‌شود، حالت تهوع می‌گیرم و برای پیدا کردن دلیل تلاش می‌کنم. دلیلی برای نجات خودم.

    اما متاسفم که باید خبر دهم، پیدا نمی‌شود، دلیلی نیست، دلیلی ندارم، دلیلی ندارم که از فردا تصمیم گیرم خود را هدر ندهم، دلیلی ندارم که تلاش کنم، دلیلی ندارم که سعی کنم کمی به خودم کمک کنم. گویی من و من از هم دور افتاده‌ایم، اندیشه‌های متناقض داریم و دیگر به همدیگر تعلق نداریم. من خسته شده‌ام، از خودم جدا شده‌ام و از دیگران، درماندگی‌ای جبران ناپذیر دارم و دیگر نمی‌توانم به زندگی ادامه دهم.

     

    +عنوان از شایو، نوشته اوسامو دازای.

    +یه قسمت دیگه از ادامه متن توی کامنتاست، می‌تونین بخونین. نمی‌خواستم مفهوم کلی متن رو خراب کنه.

  • نظرات [ ۶ ]
    • ~* 𝟎𝟑𝟕
    • شنبه ۱۷ ارديبهشت ۰۱

    .

    چقدر دوست داشتم ببینمت، چقدر خوب شد تو اومدی، شبیه قدیم زیر برفی سفید و البته خنده، خنده‌هات کو؟

    ببین؛ بی‌نهایت ذره‌ی بی‌قرار، می‌چرخیم دور هم می‌شیم روزگار، با رویا می‌سازیم مسیرمونو، مگه نه عزیزم؟ رویاهات کو؟

    با پاهام میرم سمت هرچی دلم بخواد، با دستام منم که میگم چی، چه شکلی دراد، یه روز دوستی داشتم با همچین باوری؛ رفیق قدیمی من، دست و پات کو؟

  • نظرات [ ۰ ]
    • ~* 𝟎𝟑𝟕
    • پنجشنبه ۱۵ ارديبهشت ۰۱

    گفتم شما به امیدوار بودن معتاد شده‌اید، صبح که بلند می‌شوید مثل کلاه و پیراهن و سنجاق کروات امیدواری‌تان را هم می‌پوشید.

    به زیر چشمام دست زدم و به جای خون، رد نقره‌ای رو دیدم که پر شده بود، انگشت نقره‌ایمو نزدیک آوردم و بوی نقره رو حس کردم، جلوی آینه دویدم و خودمو دیدم که این دفعه به جای اشک و یا حتی خون، از چشمام رد نقره‌ای رنگی می‌اومد، با اینکه میدونستم نباید اینکارو می‌کردم ترسیدم، مضطرب شدم و سعی کردم متوقفش کنم. «دوباره نه، دوباره نه، چرا انقدر مزخرفی!»

    و اتفاق افتاد، همه‌چیز محو شد، صداها کمرنگ شد، بدنم سست شدم و صدای قلبم بلندتر از همیشه زد، سعی کردم نفس بکشم ولی نتونستم، سعی کردم باهاش مقابله کنم ولی نتونستم، بدنم شروع کرد به درد گرفتن، قلبم بیشتر خون پمپاژ کرد و تموم احساسات بهم حمله کردن، سست شدم، روی زانوهام افتادم و بدون هیچ مقاومتی روی زمین پرت شدم.

    اشک نقره‌ای روی زمین چکید، احساسات حمله کردن و من هیچ‌ کاری نمی‌تونستم بکنم.

     

    -عنوان از کتاب نیمه‌ی تاریک ماه، هوشنگ گلشیری.

    -برای طرح نقره‌ای یه چیزی مثل کاستوم نقره‌ای جسیِ د نیبرهود مد نظرم بود.

  • نظرات [ ۳ ]
    • ~* 𝟎𝟑𝟕
    • يكشنبه ۱۱ ارديبهشت ۰۱

    زندگی امریست غیرقابل اجتناب و سخت. کسی هست که در حقم یه لطفی رو انجام بده؟

    از چشمام خون می‌اومد ولی اهمیتی نمی‌دادم، دستمو بردم جلو و خودمو روی زمین کشیدم، نمی‌تونستم ببینم و چشمام می‌سوخت؛ همه‌چیز محو شده بود، بدنم درد می‌کرد نفسم بالا نمی‌اومد جوری که آرزوم بود همین الان به دردناک‌ترین شکل ممکن بمیرم، وجودم برای خودم سخت شده بود، همه چیز بیش از حد بود و هیچ چیزی بر وفق مراد پیش نمی‌رفت، قلبم آتیش گرفته بود و بدنم می‌سوخت، دستام یخ کرده بود.

    از چشمام خون می‌اومد، ناامید شدم. نشستم و آرزو کردم بمیرم. ولی فردا صبحش با رد خون خشک شده از چشمام بیدار شدم.

  • نظرات [ ۰ ]
    • ~* 𝟎𝟑𝟕
    • يكشنبه ۱۱ ارديبهشت ۰۱

    .

    دوست دارم زندگیم به جریان اصلی خودش برگرده ولی نمیتونم. زمین خوردم. نمیتونم بلند شم.

  • نظرات [ ۸ ]
    • ~* 𝟎𝟑𝟕
    • شنبه ۱۰ ارديبهشت ۰۱

    .

    نگاه کردن به طلوع خورشید این حس رو می‌ده که انگار تو تنها آدم زنده و بیدار جهانی.

  • نظرات [ ۱ ]
    • ~* 𝟎𝟑𝟕
    • شنبه ۱۰ ارديبهشت ۰۱

    بهشت زمان و مکان نیست، بهشت کمال یافتن است.

    اگر بخواهم راستش را بگویم، خسته‌ام، دوست دارم در آغوشم بگیری، دستت را لا به لای موهایم بگذاری و کاری کنی که فکر کنم امن هستی، گرمای تنت را حس کنم و چشمانم را جوری ببندم که انگار هیچوقت مرگ نمی‌خواستم، انگار که هیچوقت سیاهی اطرافم را فرا نگرفته بود، جوری که گرمای تنت مرهمی بشود بر زخم‌های روحم.

    دستانم رو بگیری و فرار کنیم جوری که هیچکس نبودیم. هیچوقت وجود نداشتیم، برویم در کلبه‌ای چیزی زندگی کنیم، سیگار بکشیم و باغبانی کنیم و من فراموش کنم که چقدر دلتنتگ وجودت هستم،

    گاهی آدم دلتنگ انسانی می‌شود که هیچوقت نداشته. گاهی دلتنگت می‌شوم.

     

    +عنوان از کتاب جاناتان مرغ دریایی.

  • نظرات [ ۹ ]
    • ~* 𝟎𝟑𝟕
    • دوشنبه ۵ ارديبهشت ۰۱
    «سینه‌ام را نوازش کرد. مرا تنگ در آغوش گرفت و بوسید، و بعد رهایم کرد. اجازه داد تا سقوط کنم. چرا؟ چرا مرا نخواست؟»