از چشمام خون می‌اومد ولی اهمیتی نمی‌دادم، دستمو بردم جلو و خودمو روی زمین کشیدم، نمی‌تونستم ببینم و چشمام می‌سوخت؛ همه‌چیز محو شده بود، بدنم درد می‌کرد نفسم بالا نمی‌اومد جوری که آرزوم بود همین الان به دردناک‌ترین شکل ممکن بمیرم، وجودم برای خودم سخت شده بود، همه چیز بیش از حد بود و هیچ چیزی بر وفق مراد پیش نمی‌رفت، قلبم آتیش گرفته بود و بدنم می‌سوخت، دستام یخ کرده بود.

از چشمام خون می‌اومد، ناامید شدم. نشستم و آرزو کردم بمیرم. ولی فردا صبحش با رد خون خشک شده از چشمام بیدار شدم.