دنیا جای خوبی نیست، هیچوقت نبوده و هیچوقت قرار نیست به جای خوبی تبدیل شود؛ خدای مهربان، عاشق و خالق انسان، ما را از بهشت خودش به زمین راند، انسان‌ها هم در سایه‌ی کثیف نفرت و طمع، با هم جنگیدند و ما دور از همدیگر با افکاری متفاوت به دنبال اندکی توجه و عشق زندگی کردیم، عشقی که نه از طرف خالق به مخلوق داده می‌شد، نه از طرف مخلوق به مخلوق. ما همیشه تنها بودیم و تنهایی نفرینی بود که از زمان رانده شدنمان توسط خود خالقمان گریبان‌گیر ما شد.

دیشب وقتی از کنار آدم‌ها رد می‌شدم سیاهی را دیدم. دیدم که تنهایی جوهره وجود انسان است، در خون و روحمان جریان دارد، زیر پوستمان می‌خزد و به قلبمان رسوخ می‌کند. ما همیشه تنهاییم.

خسته می‌شوم، اندوه در خستگی‌ام رنگ می‌بازد، زیر غبار غم کدر می‌شوم و آرام آرام در خودم خفه؛ باز نمایش تکراری رنج وجودیتم، باز نمایش تکراری زندگی خسته‌کننده‌ای که رهایم نمی‌کند؛ درد در اطرافم پخش می‌شود و بدنم تاب نمی‌آورد. حالا که نگاه می‌کنم می‌فهمم چقدر ارزش والا و شریف بودن نژادمان بی‌معناست.

 

عنوان از دوقلوهای یخی، نوشته اس. کی. ترماین.