تو وجود نداری. یک پوسته‌ی خالی، یک کپی از دیگران، جنس شکستنی و دست دوم، شیشه‌ای هستی که در پایان زندگی‌ات از ارتفاعی میفتی و میشکنی. تمام می‌شوی.

دیروز بهت گفتم که بخندی، زیاد بخندی، چون زمستان دارد می‌رسد و باید ذخیره و آذوقه‌ی کافی داشته باشیم، زمستان سردی خواهد بود و من به تو نیاز دارم، به تماس با پوستت، به صدای گرم خنده‌هایت که یخ زمستان را آب می‌کند، صدایت که می‌پیچد در گوش‌هایم. زمستان سردی خواهد بود و کسانی که عاشق نیستند می‌میرند.

ای کاش من هم عاشق نبودم. کاش هیچوقت نمی‌دیدمت و در این زمستان می‌مردم.

انگار خالی شدم و دیگر در این دنیا وجود ندارم، شبیه شبحی شدم که در اطراف می‌گردد، غم دارد و اندوه وارد وجودش شده، حتی نمی‌دانم که دیگر باید چکار بکنم، به چه کس یا چه چیزی پناه ببرم و مثل اینکه دیگر مشکلی با این موضوع ندارم، کم‌کم دارم محو می‌شم و مثل قبل به اطرافم چنگ نمی‌اندازم، تسلیم نشدم، فقط می‌دانم که تبدیل به یک شبح شدن راحت‌تر است. حتی دیگر نمی‌خواهم بمیرم؛ کم‌کم دارم بزرگ می‌شوم و اکنون می‌فهمم که می‌خواهم بقیه‌ی زندگی‌ام را در دشت گل‌ها بگذرانم. تنها، ساکت و بدون اینکه هیچ آدمی جلو رویم آفتابی شود.

نگرانم نباش نازارکم. زندگی همین است دیگر، و من بلند می‌شوم. همیشه بلند شدم، باز هم بلند می‌شوم. این ابرقدرتم بود، یادت که نرفته؟ حتی اگر پر از غم باشم بازم همان کاری را که باید انجام می‌دهم، باز هم بلند می‌شوم.

 

+عنوان متن الهام گرفته شده از تهوع، ژان پل سارتر.

+ به یاد احمدرضا احمدی، شاعر شعمدانی‌ها که همین امروز فوت شد و یه قسمت از شعرشون رو هم توی این متن استفاده کردم.

«بخند!

بسیار بخند!

باید برای زمستان

ذخیره‌ی کافی داشته باشیم.»