هراسانم. 

یک روز بد دیگر گذشت و به خانه برگشتم اما تو نبودی؛ خیلی وقت است که نمی‌بینمت، خیلی وقت است که نیستی. یادم می‌آید که دستانم را گرفتی و من در آن لحظه حس کردم نامه طولانی و بدخطی هستم که بالاخره یک نفر شروع به خواندنش کرده، سایه‌ای بودم که پذیرای آتش گرفتن کبریتت شدم، قبل از تو من خندیدن را بلد نبودم، لذت بردن را هم؛ اما تو آمدی و دستم را گرفتی. 

دستم را گرفتی؟

وارد خانه شدم اما دیگر نیستی، نفسم می‌گیرد و احساس می‌کنم گل رزی هستم که شروع به پژمرده شدن می‌کند. من در حال پژمردگی بودم اما تو آمدی و نجاتم دادی، سپس مرا تنها گذاشتی و حالا برگ‌هایم درحال زرد شدن هستند، من درخت همدمم را از دست دادم، خیلی وقت است که اینجا بارانی نمی‌بارد و ابر همیشه جلوی خورشید را گرفته. اوضاع نزاری دارم و دیگر نمی‌توانم بمیرم، فقط برگ‌هایم زرد می‌شوند. 

من هیچوقت قرار نبود که قهرمان باشم، هیچوقت شخصیت اصلی داستانی نبودم و داستانم خسته‌کننده‌تر از چیزی بود که بتوانم خود را یک شرور بدانم. می‌بینی؟ من نه شخصیت اصلی‌ بودم و نه یک شخصیت غیرقابل بازی، نه خورشید بودم و نه ماه، نه روز و نه شب، همیشه چیزی بین این‌ها بودم. حس میکنم قرار بود همینطور که تمام تنم خاکستری می‌شود بمیرم اما تو نگذاشتی، قبل از اینکه تبدیل به یک انسان بشوم هم گذاشتی و رفتی. انسان هیچوقت دلتنگ چیزی نمی‌شود که هیچوقت نداشته. اما من تو را داشتم، داشتم. دیگر ندارم. 

احساس انسان بودن ندارم، اما مرده هم نیستم. کم‌کم در حال محو شدنم اما می‌دانم که هیچوقت محو نمی‌شوم، هیچوقت یک جا نمی‌ایستم و به راهم ادامه می‌دهم. درست مثل یک ماشین. 

دیگر نمی‌خندم، دیگر سعی نمی‌کنم به دیگران اعتماد کنم، دیگر تلاش نمی‌کنم که مثل بقیه شوم، دلیلی برایش ندارم. به چشمانم که نگاه کنی صدای شکستن شیشه می‌شنوی، دستانم خیلی وقت است که در انتظار تو سرد شده، نفسم خیلی وقت است که سنگینی می‌کند. دیگر تلاش نمی‌کنم که محو نباشم؛ این طبیعت بعضی انسان‌هاست که اینگونه باشند و تو خیلی وقت است که اینجا نیستی تا جلویم را بگیری.